آخرای فصل پاییز. یه درخت پیر و تنها. تنها برگی روی شاخش.مونده بود میون برگا

یه روزی درخت به برگ گفت.کاش میشد میموندی کنارم.آخه من میون برگا.فقط تنها تو رو دارم...

وقتی برگ درخت و میدید داره از غصه میمیره.با خدا رازو نیاز کرد.اونو از درخت نگیره.

با دلی خرد و شکسته.گفت نذار از اون جدا شم.ای خدا کاری بکن که.تا بهار همین جا باشم.

برگ تو خلوت شبونه.از دلش با خدا میگفت.غافل از این که یه گوشه.باد همه حرفاشو میشنفت

باد اومد با خنده ای گفت.آخه این حرفا کدومه؟ با هجوم من رو شاخه.کار هر دو تون تمومه

یه دفعه باد خیلی خشمگین. با یه قدرتی فراوون.سیلی زد به برگ و شاخه.تا بگیره از درخت جون

اما برگ مثل یه کوهی.به درخت چسبید و چسبید.تا که باد رفت پیش بارون.بارونم قصه رو فهمید

بارون گفت با رعد و برقم.میسوزونمش تا ریشه.تا که آثاری نمونه دیگه از درخت همیشه...

ولی بارونم مثل باد.توی این بازی شکست خورد.به جایی رسید که بارون آرزو میکرد که میمرد...

برگ نیوفتاد و نیوفتاد.آخه این خواست خدا بود

هرکی زندگیشو باخته

دلش از

          خدا

                جدا بود...