چهره برخی از معماران بزرگ معاصر
Zaha Hadid


Frank Lloyd Wright


Le Corbusier

Philip Johnson

Frank Gehry

Peter Eisenman

Tadao Ando

Santiago Calatrava

norman-foster

Richard Meier

Zaha Hadid


Frank Lloyd Wright


Le Corbusier

Philip Johnson

Frank Gehry

Peter Eisenman

Tadao Ando

Santiago Calatrava

norman-foster

Richard Meier

يه روز يه ترکه
.....
اسمش ستار خان بود،
شايد هم باقر خان.. ؛
خيلي شجاع بود، خيلي نترس.. ؛ يکه و تنها از پس
ارتش حکومت مرکزي براومد، جونش رو گذاشت کف دستش و سرباز راه مشروطيت و آزادي شد،
فداکاري کرد، براي ايران، براي من و تو، براي اينکه ما تو اين مملکت آزاد زندگي
کنيم .
یه روز یه شیرازیه....
اسمش عباس دوران بود ؛ تونسته بود با بهترین نمره از دانشکده هوایی آمریکا فارغ التحصیل بشه . تن پرور و بی اراده که نبود ، برعکس محکم هم بود . محکم بود که تونسته بود در کمتر از 3 ساعت آبروی صدام رو در دنیا ببره .
يه روز يه لره...
اسمش کريم خان زند
بود، موسس سلسله زنديه؛ ساده زيست، نيک سيرت و عدالت پرور بود و تا ممکن مي
شد از شدت عمل احتراز مي کرد.
يه روز يه اصفهانیه...
اسمش حاج حسین خرازی ؛ وقتی دید یک دیوانه به
انقلابش چشم دوخته . دست به کار شد و از دادن یک وجب از خاکش به آن دیوانه خساست
کرد. آنقدر جنگید تا شد اسطوره .
یه روز يه قزوينيه...
به نام علامه دهخدا ؛
از لحاظ اخلاقي بسيار منحصر بفرد بود و ديوان پارسي بسيار خوبي براي ما بر جا نهاد
یه روز یه آبادانیه ....
اسمش محمد جهان آرا ؛ وقتی شنید خرمشهر رو قراره بگیرند به دور از دلبستگی های دنیا تا آخرین نفس پای شهرش وایساد . اهل لاف زدن نبود ولی حماسه ای که آفرید رو اگه برای دیگران تعریف کنی ، خیال میکنن تو داری لاف میزنی !
يه روز ما همه با هم بوديم...، ترک و
رشتي و لر و اصفهاني،
تا اينکه يه عده رمز دوستي ما رو کشف کردند و قفل دوستي
ما رو شکستند... ؛
حالا ديگه ما براي هم جوک مي سازيم، به همديگه مي
خنديم!!! و اينجوري شاديم
اين از فرهنگ ايراني و مسلمان به دور است.
پس با همديگه بخنديم نه به همديگه
من یکی که دیگه نیستم
قضاوت با خودتون...
وقتی پیر میشن هم پول دارن هم وقت،اما مادر ندارن...!
یک پیشنهاد
امسال ولنتاین
واسه مامانتون یه هدیه شیک بگیرید.
دستاشم ببوسید
بگید : مامان عاشقتم...
پسورد: www.naghsh-negar.ir
منبع : www.naghsh-negar.ir
من کی ام؟ ( سالار لامصب )
و میگفت جان خود را مدیون ایمنی ماشین مدل بالایش است...
و خدا همچنان لبخند میزد...
یه روزی درخت به برگ گفت.کاش میشد میموندی کنارم.آخه من میون برگا.فقط تنها تو رو دارم...
وقتی برگ درخت و میدید داره از غصه میمیره.با خدا رازو نیاز کرد.اونو از درخت نگیره.
با دلی خرد و شکسته.گفت نذار از اون جدا شم.ای خدا کاری بکن که.تا بهار همین جا باشم.
برگ تو خلوت شبونه.از دلش با خدا میگفت.غافل از این که یه گوشه.باد همه حرفاشو میشنفت
باد اومد با خنده ای گفت.آخه این حرفا کدومه؟ با هجوم من رو شاخه.کار هر دو تون تمومه
یه دفعه باد خیلی خشمگین. با یه قدرتی فراوون.سیلی زد به برگ و شاخه.تا بگیره از درخت جون
اما برگ مثل یه کوهی.به درخت چسبید و چسبید.تا که باد رفت پیش بارون.بارونم قصه رو فهمید
بارون گفت با رعد و برقم.میسوزونمش تا ریشه.تا که آثاری نمونه دیگه از درخت همیشه...
ولی بارونم مثل باد.توی این بازی شکست خورد.به جایی رسید که بارون آرزو میکرد که میمرد...
برگ نیوفتاد و نیوفتاد.آخه این خواست خدا بود
هرکی زندگیشو باخته
دلش از
خدا
جدا بود...
قوانين مورفي
ادوارد مورفي يک متخصص بود که براي ناسا کار ميکرد. پس از اونکه در انجام آزمايشي، يکي از تکنسينها سيمها رو اشتباهي وصل کرد و نتايج آزمايش غير قابل استفاده شد، مورفي در حين عصبانيت در مورد اون گفت: اگر يک راه براي خراب کردن چيزي وجود داشته باشه، اون همون يه راه رو پيدا ميکنه! و قوانيني بنيان نهاده شد که به قوانين مورفي معروفند.
قوانين مورفي زيادن ولي اوني که پايه همه شونه اينه: اگر يک حالت براي به فاجعه رسيدن کاري وجود داشته باشه، همون يک حالت اتفاق مي افته.
ويکي پديا ميگه :
قانون مورفي يک ضرب المثل عاميانه در فرهنگ غربي است که ميگويد "همه چيز ذاتاً دچار خطا و دردسر ميشد مگر اينکه براي درستي آن تلاشي شده باشد" يا "اگر قرار باشد چيزي خراب شود، ميشود".
طبق اين زبانزد هميشه همه چيزها در بدترين و نامناسبترين زمان به خطا ميروند و کارها را لنگ ميگذارند. معمولاً هنگامي که شخصي همواره بدشانسي ميآورد او را شامل قانون مورفي مينامند.
Bess Myerson once wrote that "to fall in love is awfully simple, but to fall out of love is simply awful," especially if you are the one who wanted the relationship to last. But to stop loving isn't an option. Author Henri Nouwen writes, "When those you love deeply reject you, leave you, or die, your heart will be broken. But that should not hold you back from loving deeply. The pain that comes from deep love makes your love ever more fruitful." But how do we get beyond the pain? Here are 12 techniques I've gathered from experts and from conversations with friends on how they patched up their heart and tried, ever so gradually, to move on
من کی ام؟ ( سالار لامصب )
یکی دستشو بلند کرد و گفت : " تو رفاقت "
من کی ام؟ ( سالار لامصب )
نیازی نیست اطرافمان پر از ادم باشد . همون چند نفری که اطرافمون هستند ادم باشند کافیه!
((وحید))
آتش سوزی در مسجد جامع قزوین به عنوان یکی از شاهکارهای معماری دوران سلجوقی و صفوی باعث شد منار غربی این مسجد به صورت کامل از بین برود.
مسجد جامع قزوین یکی از کهن ترین و کم نظیرترین مساجد چهار ایوانی ایران به شمار می رود که شیوه های معماری و هنر ادوار مختلف را می شد در آن به تماشا نشست. اما این مسجد بامداد شنبه دوم دی ماه جاری دچار حادثه آتش سوزی شد.
همسایگان این مسجد باقی مانده از دوران سلجوقی و صفوی، متوجه بلند شدن دود آتش از منارهای مسجد جامع قزوین شدند و پس از اطلاع به ماموران آتش نشانی، درصدد خاموش کردن آن برآمدند. اما شب هنگام در مسجد بسته بود و همچنان که همگی برای یافتن کلید در مسجد از هیات امنا و خادم و امام جماعت آن بودند بخش چوبی منار غربی مسجد در آتش می سوخت.
45 دقیقه طول کشید تا ماموران آتش نشانی راهی برای ورود به مناره و خاموش کردن آتش پیدا کنند.
اکنون این مناره چوبی از بین رفته است و آتش نشانان و کارشناسان میراث فرهنگی درصدد آن هستند که بدانند علت آتش سوزی چه عاملی بوده است. سهل انگاری پیمانکاری که از چند روز پیش در حال تعمیر این مناره بوده و یا سیم برقی که غیر استاندارد نصب شده است.
هیات امنای مسجد از مدتها پیش اقدام به برق کشی در مسجد کرده بود و کابل آن را از تیر چراغ برق گرفته بودند. برخی می گویند لامپی که مستقیما از کابل برق گرفته منفجر و باعث سوختگی شده است و بارندگی های اخیر نیز مزید بر علت شده و در نهایت آتش به مناره غربی این مسجد سرایت کرده است. برخی دیگر اعلام می کنند، سهل انگاری پیمانکار در جانمایی نامناسب ابزارآلات چوبی به این آتش دامن زده است.
با این همه نه تنها هزینه های تعمیرات این مسجد از بین رفت بلکه منار غربی این شاهکار معماری نیز دیگر هیچ وقت به حالت اول برنمی گردد. این مسجد با شماره 121 در فهرست آثار ملی به ثبت رسیده است.
سال های بعد نوه ی او هم کلاه فروش شد.پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند.یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد.او شروع به خاراندن سرش کرد.میمون ها هم همین کار را کردند.او کلاهش را برداشت، میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت ولی میمون ها این کار را نکردند.یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و درگوشی محکمی به او زد و گفت: فکر می کنی فقط تو پدربزرگ داری؟!
زندگی همینه...!
انتظار یه آغوش بی منت
یه بوسه بی عادت
یه دوستت دارم بی علت
باور کن ...
زندگی همین دوست داشتن های ساده است.
به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و
پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او
را از باتلاق خارج کند .
مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار
ارزشش را دارد یا نه ؟
دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی
حرف های مافوق اثری نداشت، سرباز به نجات دوستش رفت. به شکل معجزه آسایی
توانست به دوستش برسد، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند
افسر مافوق به سراغ آن ها رفت، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد
و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت :من به تو گفتم ممکنه که ارزشش
را نداشته باشه، دوستت مرده! خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی
سرباز در جواب گفت: قربان ارزشش را داشت
منظورت چیه که ارزشش را داشت!؟ می شه بگی؟
سرباز جواب داد: بله قربان، ارزشش را داشت، چون زمانی که به او رسیدم هنوز
زنده بود، من از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت قلبی می کنم.
اون گفت: " جیم .... من می دونستم که تو به کمک من می آیی"
که سکوتم را درست ترجمه کنند!
حرفهای زیادی برای نگفتن دارم!
هیچ کس نمیفهمد...
وقتی سادگیت را برمیدارند
و آن را درست به قلبت نشانه میروند
مجبوری تمام احساست را در دفترت بگذاری!
و سادگیت را با صدای بلند و محکم بپوشانی!
و سرد و بی تفاوت گذر کنی!
و وقتی ندانسته دلت را سنگ بنامند
احمقانه سکوت کنی
کمی خسته ام...
هنوز دلم از تبار دیوار های کاهگلیست
که ساده میشکند
و کودکانه می رنجد
حرفهای زیادی برای نگفتن هست
حرفهایی را تنها باید لمس کرد
خدایا...
چرا آدمها ظرفیت محبت را ندارند؟
آخر قلم و کاغذ را چه به درک احساس یک انسان؟